یادداشت های من
وجدان
عقب مانده هاى اخلاقى فقط به دنبال اين هستند تا به قول معروف خرشان از پل بگذرد و اگر در اين مسير كسى براى آن ها پلى ساخت و به آن ها گفت اول شما عبور كنيد حتماً يا احمق بوده و يا شايد چون از استحكام پل بى خبر مى خواسته اول ديگران از پل عبور كنند پس چه بهتر كه بعد از عبور ، ديگر خودشان را درگير آن فرد احمق يا حقه باز نكنند چون واقعاً آدم عاقل سرى را كه درد نمى كند دستمال نمى بندد ! البته اين جور افراد فكر مى كنند كسى حواسش به آن ها نيست و هيچ كس هم متوجه كارشان نمى شود ولى فقط فكر مى كنند چون برعكس هم خودشان از زشتى رفتارشان باخبرند و هم ديگران همه چيز را مى بينند
نوای خفته
به راه های پر از انتظار خواهم رفت .
درون گنجه پنهان آرزوهایم
دوباره دست خواهم برد
به روزهای پر از قصه های بی پایان
به بوی عاشق یاسی که قلب من می برد.
تمام عمر من از کوچه های تو در تو
بسان سایه گذشتم
چنان که باد خسته فقط پیش پای من می رفت
و خاطره هایی به رنگ احساسم
به روزها
به آدم ها
به لحظه ها می زد .
نوای مبهم و دوری که باد می بردش
مرا به خود می خواند
ناتمام ...
به چشم های غمزده می مالد
...........
**********
دلت جاده غمگینی است
که در سکوت پنهان است
در انتظار قدم های عابری تنها
..........
********
از دره ها گذشته ام
از پیچ و تاب خسته این روزهای تلخ
از پیچ و تاب عمر .
گاهی نشسته ام
گاهی شکسته ام
گاهی بریده ام
.........
سکوت
که از صدای آهن و سنگ بیزار است
مگر صدای عاشق باران
که آواز ساده ابر را تکرار می کند
( و دست روشن و پاکش
که اندوه باغ را می شوید )
سکوت نغمه زیبایی است
که از انعکاس این نعره های بی احساس
به احتزاز می افتد
و رازهای پر از گفته ای پنهان را
به انجماد قرن ها می سپرد
زندگى
سهم یک زنجره از باغ فقط شاخه تاکی تنهاست
سهم من سایه بیدی شاید
سهم من ديدن مهتاب در اين تنهايى است
سهم من روزن تنگی است به باغ
سهم من پنجره اى رو به طلوع
سهم من ،
ديدن خوشبختى يك زنجره بر ،
شاخه تاك
خواب و رویا
من را نگاه کن
من درد خویش را ، بر تن کشیده ام
سیلاب زندگی
جاری است در دلم
اما خیال مرگ را ، بر سر کشیده ام
از پرده های خواب چیزی نمانده است
رویای خویش را از تن گرفته ام
آغاز زندگی پایان خواب نیست
تا دیده بسته ام
گویا که زنده ام
تشابه
عشق
جز سکوتی سرد و تنهایی
عشق !
تنها در زمینی سبز می روید
وز پس خورشید گرمی
کز حقیقت نور می گیرد
وز نوایش !
چیزکی شاید درونم ریشه می گیرد
تا بدانم زندگی معنای پیدایی است در ظلمت
تا بدانم
عشق! تنها قاتل مرگ است
تا بدانم
در خلاء چیزی نمی روید
تنهایی
سكوت خسته اين لحظه هاى وهم انگیز
كه از صداى ترد برگ ها مى شكند
و رود كوچك وحشى كه در نشيبى تند ،
عبور مى كند از لحظه هاى بی تکرار
مرگ شاداب تر از تنهايى است
من در اين برف پر از نغمه مرگ
رد پرواز تو را تو مى جويم
رد پايى كه هوا را طى كرد
رد غمگين زمان بر دل من
رد ناديده اين تنهايى
چشم مى بندم و اين بيشه چو خواب
محو مى گردد و در قعر زمان مى ميرد
نيست بى من ، دگرش خاطره اى
مرگ شاداب تر از تنهايى است
پلی روی زمان
و تنم در ته این خاطره ها می پوسد
دل من شاخه خشکی است که شاید گاهی
عشق می روید از آن
و چنان ابر سیاهی که پر از تنهایی است
گریه را در ته یک دره تاریک رها می سازد
روز را زمزمه کن در تن من
و مرا همچو پلی
وصل کن ، سمت زمانی که جدا مانده زما
وصل کن سمت صدا های غریب
سمت تنهایی معنی در خاک
روح من همچو پلی ،
از سر این دره تاریک زمان می گذرد
و تو را می برد از لحظه امروز ،
به دیروز و
به فردای نهان